گاه نوشت های یک زندگی



قبل از این که حوصله کنم لباس از تن قالب پیش فرض این جا در بیارم، باید سریع چند خط از هجوم فکر هایی که تو مغزم هر روز رد می شن کم کنم.

این مدت ، از وقتی که تقریبا اومدم میلان تلاش کردم که مثبت نگر تر باشم، مهربون تر باشم و به این باور برسم که همه چیز تا وقتی زنده ایم قابلیت بهتر شدن و لذت بردن رو داره. که اتفاق بد وجود نداره فقط تعبیر های ما از اتفاقات اون ها رو خوب یا بد نشون میده. این که این وسط واقعا هم اتفاق هایی با برچسب رایج بد برام می افته، به نظرم سنگ محکی بوده برای این که ببینم آیا همه چیز هایی که تلاش می کردم باشم و به بقیه هم انتقال بدم یک مشت مزخرف بوده یا واقعا توانایی خوب شدن در هر شرایط و کنار اومدن با هر چیزی رو دارم یا نه؟ 

من از خودم و رفتار هایی که به سختی بتونم کنترل کنم یا حتی نتونم ، می ترسم. فی الواقع اشتباهی که خیلی اوقات می کنم اینه که توی فکرم و محاسبات اینده سعی می کنم کمتر روی خودم حساب کنم چون معلوم نیست بخوام چیکار کنم. اما اگر واقعا بتونم یک بار زانوی خودم رو بگیرم و بلند بشم و مستقل از اطرافیان و اتفاقاتم عمل کنم حس می کنم اون جا زندگی دوباره جوونه میزنه. اگه من بخوام کاری تا لحظه زندگی کرده باشم ، اون مهربونی و کمک هرچه بیشتر به بقیه ست تا جایی که تواناییش رو به لحاظ جسمی و روحی داشته باشم. معنای واقعی شدن روحی برای من تک تک لحظه هاییه که دارم کاری رو برای کسی می کنم که فقط کمکش کرده باشم. نه چون دارم حساب کتاب می کنم که بعدا از امتیازی که برام ایجاد میشه استفاده کنم.

اخیرا، آشتفگی های فکری و روحی زیادی داشتم که خوب هنوز نتونستم خودم رو مدیریت کنم . کابوس می بینم به شکل های مختلف، شب ، گم شدن، مرگ عزیزان، خون، ترس و همه این ها کلمات کلیدی کابوس های این شب های من شده.


دیشب ناگهانی فهمیدم که امروز روز مادر بوده، از نیلوفر خواستم اگه فرصت کرد یه شاخه گل برای مامانم ببره. واقعا خوشحال میشم اگه برسه و این کار رو کنه. به مامان هم پیام دادم که روزت مبارک و این حرفا که گفت ای وای من یادم رفت به مادرم تبریک بگم مگه دیروز ولنتاین نبود ؟ گفتم امروز روز مادره ولنتاین دیروز بود .

یک سری خاطره هایی که با کسی برام جالب بوده و خیلی اوقات یادم میاد و دلتنگ خاطره ها میشم اما دلم نمیخواد دوباره تکرارش کنم و برام عجیبه. طوری بین این خواستن و نخواستن پاره میشم که توی هفت روزی که برگشته بودم ایران 3 یا 4 بار رفتم دم در خونشون و فقط نگاه کردم به پنجره اتاقش، نه زنگ زدم نه آیفون رو زدم نه هیچ چیز دیگه ای. فقط هر بار تا وقتی که بتونم پاهام رو متقاعد کنم که منو از اونجا ببرن وایستاده بودم و نگاه می کردم و تصور می کردم که حالا چه کسایی هستن پیشش؟ چطور میشه که هم غمگین و دلتنگ چیزی بود هم نخواستش؟ برای خودم فهمیدن اشتباه بودن ارتباط( هرچند که شاید از خیلی قبل تر هم میدونستم) دلیل اینه که ترجیح میدم دوباره سمتش نرم . اما بین داشتن هرچیز خوبی برای مدت کوتاه یا هرگز نداشتنش نمیدونم کدوم بهتر باشه ولی حدس میزنم که از دست دادن به هر حال دردناکه.یک ماهی میشه با یه نفر حرف میزنم که رابطه قبلیش 9 سال بوده و واقعا عاشقش بوده و نامزد کرده بودن اما یه بار طرف رو با کس دیگه ای پیدا می کنه و دختره اعتراف می کنه دفعات دیگه ای هم بوده با این آدم و در نهایت ارتباطشون به هم میخوره. من خودم خیلی برام جالبه که چطور بدون این که با کسی ازدواج کرده باشی 9 سال یک ارتباط رو حفظ می کنی. با هزارتا اتفاقی هم که این وسط میفته مثلا دور شده بودند چند ماه، خیلی جالبه. ولی ضربه ای که وارد میشه به کسی از خیانت بعد مدت طولانی ارتباط فکر میکنم تصویر ذهنی فرد از وفاداری و موندگار بودن ارتباط های دیگه رو هم خراب می کنه.

من اول روز دانستم که این عهد                      که با من میکنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری                        پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار                             که هیچم در جهان منزل نباشد

 


امروز ولنتاین بود ، البته این مسئله مهمی نبود . زیبا ترین اتفاق امروز این بود که همزمان که داشتیم با مامان تصویری صحبت می کردیم و موبایلی که برام فرستاده بود رسید، همچنان که حرف میزدیم بسته رو باز کردم و توی کارتونش مامان نوشته بود ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش . وقتی اینو خوندم جفتمون گریه مون گرفت. مامان رو با همه اختلاف نظر هایی که باهم داریم، خیلی دوست دارم. خیلی. دوست داشتم بهش نزدیک بودم اون موقع. حقیقتا بوسیدن روی ماهش حالم رو بهتر میکنه تقریبا همیشه :)

خوشحالم از وجودش، خوشحالم از ارتباط خوبمون. دوستش دارم.

بعد گفته بودن برای معرفی double degree بیاییم که برامون توضیح بدن. رفته بودم دانشگاه و به نظر خودم تلاش کرده بودم خیلی خوش تیپ کرده باشم. یه سارافون قرمز مشکی چهار خونه با شال قرمز مشکی که مدل امامه ای دور سرم بسته بودم. پالتوی خاکستری تیره و نیم بوت های پاشنه چهار سانتی مشکی با لگ مشکی. خط چشم کشیده بودم و برق لب زدم. انگار که برای یه دیت حاضر میشم با فرق این که وقتی میرم دیت کوله پشتی نمیندازم.

سردرد گرفته بودم از ایستادن و همهمه و گیجی ای که داشتم اما با توجه به این که اگه 60 واحد اینجا پاس کنیم قبل رفتن عملا کارمون با اینجا تموم میشه حقیقتا خیلی وسوسه برانگیزه به علاوه این که برای رشته دوم یه بورسیه ی اندکی هم در نظر گرفتند . خیلی خوشحال میشم از خودم اگه همه تلاشم رو کنم و امسال 60 واحد رو پاس کنم و ببوسم این جا رو برم خصوصا که بعدش 2 تا مستر خواهیم داشت. در کل جذاب به نظرم میاد. خصوصا که با به هم خوردن رابطم با اون دوتا ، تعلق خاطر زیادی که به اینجا داشتم بسیار کمرنگ شد و حالا ترک کردنش برام هیچ سختی چندانی نداره جز جمع کردن و انتقال وسایلم.

اون پسره همچنان در تلاش این که من رو توی آب نمک نگه داره اما همون طور که برگشتم ایران نرفتم ببینمش دلم نمیخواد گولش رو بخورم، هیچ ارزشی توی ارتباطش نمی بینم.

آدم ها خاکسترین، همیشه وقتی داشتم از جذابیت ها و خوبی های یک نفر حسابی حض می کردم ناگهان چند تا عیب و ایراد درست و حسابی توی اخلاقیاتش پیدا کردم که مث مارپله ، مار نیشم زد انگار و برگشتم به خونه اول که نه اینم نه.

تمایلات فیزیکی بعضی وقت ها واقعا دیوانه ام می کنه و نمیدونم باید چیکار کنم. نمیدونم باید در راستای برطرف کردنش بربیام یا باهاش مقابله کنم

حافظا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست  

در میان این و آن فرصت شمار امروز را


سوالی که برام پیش اومده اینه که مگه کسی غیر از خودم هم داره وبلاگ رو میخونه که آماری که میده خیلی بیشتر از دفعات بازدید خودمه؟

اگه اره، خوشحال میشم ردی اثری ببینم از شمایی که سرزدی بهم :)

 

امروز داشتم فکر می کردم وسط بودن جای خوبی نیست خیلی وقت ها چون عملا هیچ طرف نمیتونی باشی. من همیشه وسط نگه میدارم خودم رو که شایدم بد نباشه اما گاهی اوقات بعیده خوب باشه، مثل این حجاب نیم بندی که دارم.

 

دیشب دیدم یکی از بزرگ ترین عوامل ترس های زندگیم پیدا کردن درآمد مستقلی نیازی به حضور خودم نداشته باشه ، است. که متکی بودن به خونواده و هزاران اتفاقی که ممکنه بیفته و این منبع قطع بشه من رو میترسونه ولی در صورتی که کاری که بدون حضور خودم درآمد زایی می کنه داشته باشم، نگران بیماری و اتفاق های دیگه کمتر خواهم بود. هر چند که هیچ قطعیتی وجود نداره اما احتمال آسیب پذیری کمتر و آرامش خاطر بیشتری پیدا می کنم توی اون وضعیت.

 

 


3

تو حلقه تکرار یک سری رفتار مخرب گیر افتادم که تقریبا تمام وقت مفیدی که باید درس بخونم بین توییتر و تلگرام و فیس بوک می چرخم بعد شب که میرم توی تخت انگار که کرم ابریشم کپلی که داره برگ های تازه رو گاز می زنه و با خودش فکر می کنه وقتی پروانه شد چیکار ها میتونه کنه با خودم فکر می کنم فردا که لاغرتر بودم و زبان های بیشتری بلد بودم و موقعیت اجتماعی و مالی بهتری برای خودم ساخته بودم چه کار هایی می خوام کنم.

یکی از فکر هایی که همیشه دارم اینه که بلاخره یه روز میرم لس انجلس و دنبال رایان میگردم از طریق تنها دوستش که اسمش رو میدونم. شاید خیلی سال بگذره. شاید هم کلا بعدا انگیزه ای برای این کار نداشته باشم ولی همواره این تصور توی فکرم برق می زنه که بعد چندین سال میرم پیداش می کنم و خیلی جالب خواهد بود

 

You must've called a thousand times to tell me you're sorry for everything that you've done

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها